loading...
دیازپام10
یاسی بازدید : 10 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)
رنگ از روم پرید...!!

ابجی از اشپزخونه گفت:چــــی شــــد؟؟

منم که هول شده بودم با ترس به این ور و اونور نگاه کردم و گفتم:هی..هیچی...

رندی از طبقه ی بالا اومد پایین و با چشمای از تعجب گرد شده گفت:نوچ نوچ نوچ ببین با کادوی مادرم چیکار کردی...

ابجی زینب اومد و گفت:فدا سرت قربونت برم...

خیلی شرمنده بودم وسرم رو پایین گرفتم.

ابجی به رندی یه چشم غره رفت و گفت:چی بود حالا مگه؟ تحفه!!

خم شدم تا گوله ها کریستالی رو بردارم ..

رندی گفت:ولش کن دست نزن...خودم جمشون میکنم دیگه به درد نمیخوره..

با شرمساری گفتم:ببخشید..متاسفم..


خلاصه خیلی خیلی بابت اون موضوع حالم گرفته بود.

توی اتاق ابجی بودم.

عجب اتاقی بود خدایی!!

خونه ی آبجی زینب مثل قصر بود..البته از دید من .چون من خیلی فقیرم.

وقت شام که شد سرمیز نشستیم.

رندی رو به من گفت:فردا برات یه خونه گیر میارم..اصلا نگران نباش.

منم که اصلا سر از حرفای رندی در نمیوردم.

بعد ابجب زینب یه نگاه بد جور به رندب کرد و گفت:چی رندی؟چرا پرت و پلا میگی؟

رندی:چیه مگه؟ دختر تو این سن و سال ارزوشه تنها زندگی کنه؟مگه این طور نیس خواهر زن؟

سرمو پایین گرفتم و گفتم:ن..نمیدونم...

ابجی زینب:رندی؟(در حال حرص خوردن)

رندی باحالت اشاره به زینب گفت:اه..چیکار به کار من داری خودم براش یه حا سراغ دارم براش مناسب تره به دانشگاهش نزدیک تره این طوره براش بهتره که!

کاملا معلوم بود که رندی دوست نداشت کنار اونا بمونم.

منم که دختر مغروری بودم و دوست نداشتم سربار کسی باشم.

ولی پول نداشتم و مجبور بودم که یه کم از رندی کمک بگیرم.

ابجی زینب اون شب بعد از شام(بعد ازاینکه من رفتم بخوابم)با رندی کلی دعوا کرد که چرا این حرفارو زده ولی خب مرغ رندی یه پا داشت.

منم همه این چیزارو کاملا فهمیدم و خواستم که دیگه برم و مزاحم رندی نشم.

ولی اخه چطور دلش میاد یه دختر تنها و بیکسو توی این شهر به این بزرگی تنها بذاره؟ اونم من که با شهر اشنا نیستم.

صبح زود رندی یه کاغذ برداشت و اومد جلوم و گفت:لانا...ببین برات یه سوئیت کوچولو نزدیک دانشگات گرفتم. چطوره؟

منم کاغذ رو با بی میلی گرفتم و گفتم:خوبه..ازتون ممنونم.

بعد اومد جلوتر و لپمو کشید و گفت:حالا بیشتر ازم باید تشکر کنی!

رندی اون روز منو برد تا خونه رو ببینم.

خونه خیلی بامزه و کوچولو بود.

راستش خوشم اومد ولی زیاد تنهایی رو دوست نداشتم.

رندی یه لبخند باحال زد و گفت:ببین...مبله هم هس نیازی به وسایل هم نداری!

یه لبخند زدم و گفتم:خب پس کی باید بیام اینجا؟

یه لبخند دیگه زد و گفت:همین امروز چطوره؟

منم گفتم:چی؟ولی من از ابجی خداحافظی نکردم.

گفت:عیبی نداره منو زینب هر شب بهت سر میزنیم و مراقبتیم نگران نباش خواهر زن!

منم با ناراحتی سرم و پایین گرفتم و گفتم:خیله خب..

توی دلم:از شرم خلاص شدی رندی جون..

بعد هول هولی گفت:دیگه برم...بای! راستی برات کتابات و کوله و چمدونتم میارم!!!

منم با سر تایید کردم.

بعد درو به هم کوبید و رفت.

من مونده بودم و خونه ی تنهاییم.

یه کم دید زدم...همه چیش خوب بود.

فقط یه کم بیشتر تمیزش کردم چون خیلی وسواسی ام..

دیگه تقریبا شب شده بود..

کمرم درد میکرد و خسته بودم.

ساعتو نگاه کردم و گفتم:پس چرا رندی وسایلمو نیورد؟؟

از خستگی رفتم رو تخت و دراز کشیدم

کم کم چشمام داشت گرم میشد که...

یه صدا منو میخکوب کرد:بیارش تو......اها...اهان...همون جا خوبه!!!

رفتم بیرون از اتاق و نگاه کردم.

یه مرد بود که داشت یه بوم نقاشی و سه پایه و کلی چیزا رو با کمک یه مرد دیگه میورد تو ...

موهاش به هم ریخته بود و لباساش رنگی...صورتشم یه کم رنگی شده بود..یه مداد سیاه هم پشت گوشش بود..

یا تعجب گفتم:تو کی هستی؟؟؟؟ تو خونه ی من چیکار میکنی؟

مرد یه کم یهم نگاه کرد و گفت:اِ....یارو نگفته بود روی خونه خدمتکار هم گذاشته!! اِشانتیونش منو کشته!!!

گفتم:بگو کی هستی مگر نه داد میزنم...

گفت:چی؟ طلب کارم شدم؟؟؟ من صاحب خونم...!!! سرکار خانوم..

من گفتم:یعنی چی؟ من صاحب خونه ام..شوهر خواهرم به اسم من این خونه رو خریده...

گفت:شوهرت کیه دیگه؟

گفتم:گفتم شوهر خواهرم...من هنوز مجردم...

یه لبخند زد و گفت:اِ....منم\"\\"\\\\\\\'\\\\\\\\\\\\"\\\\\\\\\\\\"\\\\\\\'\\"\"

گفتم:زود باش از خونه ی من برو بیرون...

:چی چی؟؟؟ من برم یا تو؟؟؟ اینجا خونه ی منه...بیا اینم سندش...

سندو نگاه کردم و دیدم که راس میگه...

یعنی چی شده؟

ادامه دارد


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    اگر فقط 1 فرد را بتونید از مردن نجات بدید اون چه کسیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 16
  • بازدید کلی : 219