loading...
دیازپام10
یاسی بازدید : 12 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)
:آقـــــــا....!!! همین جا نگه دارین....نگه دارین....همین جا پیاده میشم....!!!!!!!

راننده:چه خبرته خانوم؟؟؟؟ په ایستگاه رو برا چی گذاشتن؟؟؟ هر وقت ایستگاه رسیدیم پیاده شو...مردم از پشت کوه اومدن...

با ناراحتی سرمو پایین گرفتم و اروم گفتم:خوب من اینجا باید پیاده بشم

هر چند که از مقصدم خیلی دور بودیم..ولی به هر حال از اتوبوس پیاده شدم ...

شهر زیبا و شلوغ بود!

تا به حال تو عمرم به شهر نیومده بودم..البته ماردم گفته بود که وقتی چند ماهه بودم یه بار اومده بودم..

ساختمون های بلند..مغازه های رنگارنگ...آدم های پر مشغله...هر کی به این طرف و اون طرف میرفت..

کوله ام رو محکم گرفتم .. چون میدونستم که تو شهر دزد زیاده..

کاغذ آدرس رو تو دستم گرفتم و با دقت بهش نگاه کردم:کوچه ی نیتراس...پلاک ۲۴..

آخه من از کجا بدونم کوچه ی نیتراس کجاست؟

تصمیم گرفتم که از یه نفر بپرسم.

مردی چاق و کچل از نزدیکی من رد میشد..

ازش پرسیدم:آقا...؟؟ خیلی ببخشید..کوچه ی نیتراس کجاست؟

مرد یه کم به کاغذ توی دستم نگاه کرد و گفت:اوه..دختر خیلی جلو اومدی...باید ۳۰۰ متر بری عقب تر!!

شونه هامو بانارحتی انداختم پایین و گفتم:نـــه...!

تمام این ۳۰۰ مترو خودم پیاده رفتم..

خدارو شکر خودم تونستم کوچه ی نیتراسو پیدا کنم.

طولی نکشید که به پلاک ۲۴ رسیدم.

واو!! آبجی گفته بود که خونه ی خیلی شیکی داره..ولی من زیاد جدی نمیگرفتم.

خونه خیلی خوشگل و واقعا شیک بود.

سنگ های نارنجی و طوسی..سقف شیروونی...آخی خیلی ناز بود!

زنگ درو زدم..

:کـــــــــــــیه؟؟

گفتم:من....م..م...منم

:اوه...!!! لارینا...!!! توئی!! بیا تو عزیزم

بعد درو زد..

کوله ام از روی زمین برداشتم...

چمدونم رو هول دادم .. خیلی سنگین بود..همش پر کتاب و جزوه و این جور چیزا...دیگه کلافه ام کرده بود.

آبجی از پشت اِف اِف: سنگیه؟؟؟ بیا تو..میگم رندی بیارتش!!

وا؟؟؟ از کجا فهمید؟؟ جل الخالق! کار خدارو میبینی!

یهو دیدم در باز شد و یه آقای قدبلند و هیکل ورزشکاری اومد بیرون..

:سلام...!!

من با خجالت گفتم:سلام..!!

اومد چمدون رو خیلی راحت برداشت و بعد منو به سمت داخل خونه راهنمایی کرد..

وارد خونه شدم..

داخل خونه از بیرونش خیلی قشنگ تر بود..

دیزاین خیلی خیلی زیبا و شیکی داشت..آبجی زینب همیشه همین طور بود..!!

همین طور محو خونه شده بودم.

که یه صدا منو به خودم آورد:لارینا..!!! عزیزم!! چقــدر بزرگ شدی...

به طرف صدا برگشتم و با خوشحالی پریدم بغل آبجی زینب....

کلی همدیگه رو بوسیدیم و بغل کردیم..

بیش از ۵ سال بود که ندیده بودمش..

بعد از ازدواج با رندی به شهر اومده بود و ما نمیتونستیم زیاد بریم شهر و ببینمیش..

آبجی زینب منو دعوت کرد که بشینم..

منم روی یکی از مبل های خوشگل قهوه ای نشستم..

واقعا محو خونه شده بودم..!!!

آبجی زینب از توی آشپز خونه میگفت:پس بالاخره اون رشته ای که میخواستی قبول شدی!

گفتم:آره...!!!!

زیاد به حرفای آبجی گوش نمیکردم...میخواستم برم خونه رو دید بزنم.

یه خوشه ی انگور کریستال اونجا بود که از دور برق میزد..!! خیره کننده بود!

به طرفش رفتم...

وای چقدر خوشگله!!

اومدم لمسش کنم که از روی میز افتاد و همه ی کریستال هاش پخش زمین شد...!!!!

ادامه دارد...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    اگر فقط 1 فرد را بتونید از مردن نجات بدید اون چه کسیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 228