:مامان.....مامان جونم....! مامان دلم برات تنگ شده بود....دوست دارم برگردم خونه... درس چیه؟ ولش کن...مامان نمیدونی چقدر دلتنگ آغوش گرمت بودم...مامان؟ چرا انقدر بدنت سفته؟ تو که همیشه نرم تر ابرها بودی...مامان؟چرا انقدر بدنت بزرگ شده؟ تو این چندوقته خیلی به خودت رسیدی.. چرا....چرا....؟
بلند شدم و به اطرافم نگاه میکردم...
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردمممم...
من...من....روی آدام خوابیده بودم...!
:جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
با داد گفتم: برو گم شو اون ور....................!
بیچاره از خواب پرید و گفت: دختره ی وحشی...چرا داد بیداد میکنی؟
چراغ خوابو برداشتم تو دستم و گفتم: آشغال....با من چیکار کردی هان؟
یه نگاه به خودش انداخت ....و بعد گفت: وا...؟ مثلا چیکار؟
:تو....تو..خجالت نمیکشی؟ من روی تو خوابیده بودم...
یه پوزخند زدو گفت:تو روی من خوابیدی من باید خجالت بکشم؟
دیدم که راست میگه و مشکل از منه....به خاطر همین گفتم:حالا هر چی....این نشون میده که تو خیلی منحرفی!
:کی من؟ من منحرفم یا تو..؟؟ تو روی من خوابیدی..با من حال کردی اون وقت من منحرفم؟ دختره ی..
چراغ خوابو خواستم بزنم تو سرش و گفتم: دهن گشادتو ببند...
با دهنش ادای منو در اورد ....
از اتاق رفتم بیرون و دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم: ای سرم...سرم درد میکنه...
رفتم توی اشپزخونه و خواستم صبحونه بخورم که چشمم به یخچال افتاد....(همون برنامه ای که بین من و آدام بود)
روز های زوج روز من بود...(یعنی من باید همه کارارو میکردم!)
بعد با حرص گفتم: فک کردی میذارم از صبحونه ای که درست کردم یه ذره هم بخوری؟؟ هاها!
خلاصه کلی تدارک دیدم و کلی سلیقه به خرج دادم و همه رو روی میز چیدم و نشستم به خوردن...
آدام رفته بود دوش بگیره...
با یه حوله ی قرمز روی سرش اومد بیرون و در حال راه رفتن سرشو با حوله ماساژ میداد...
تا چشماش به میز خوشگل صبحونه افتاد دهنش اب افتاد و گفت: به به...! خانوم! دست شما درد نکنه...شرمندمون کردیا!
یه چشم غره بهش رفتم و تو دلم گفتم: کور خوندی..
صندلی رو کشید کنار و با همون حوله ی رو سرش به غذا ها خیره شد و لبخند میزد!
بعد با اشتها گفت:خب....حالا از کدوم شروع کنم من؟؟!!
منم یه لبخند مرموز زدم و تو دلم گفتم: فقط کافیه دستت به غذاهای من بخوره...!
: املت قارچ و پنیر.......!!
تا دستشو اورد جلو برش داره مگس کشو از کنارم برداشتمو و محکم زدم به دستش.....
گفتم:حالت جا اومد؟
بیچاره از درد نمیتونست جیغ بزنه...
فقط دستشو هی تکون میداد و فوتش میکرد...معلوم بود که خیلی درد میکشه...
چشماش قرمز شده بود...
جای سوراخ های مگس کش روی دستاش مونده بودو ورم کرده بود...
یه کم دلم سوخت ولی به روی خودم نیوردم!
بعد با بغض گفت:چرا میزنی؟؟؟
منم یه ابرمو بردم بالا و گفتم: تا تو باشی که دیگه به من نگی "منحرف"
بعد به دستش نگاه کرد و یواش گفت: خب منحرفی دیگه..
منم خشن گفتم:چیزی گفتین؟
یه لبخند تصنعی زد و گفت: نه، من غلط بکنم چیزی بگم..
بعد نشستم با اشتها همه ی غذا هارو خوردم و تهشو در اوردم...
گه گاهی بهش نگاه میکردم که داره با حسرت نگاه میکنه و احتمالا تو دلش داره فحش میده...
خیلی خنده دار بود...
قیافه اش مثل دختر بچه هایی بود که عروسکشو ازش گرفته بودن..!
موهاشو با حوصله دوباره محکم ماساژ داد و گفت: نوبت منم میشه!
: خوب بشه!!! مگه چلاقم ؟ میرم برای خودم غذا درست میکنم! هه!
بعد یهو عطسه اش گرفت و حوله اشو گرفت نزدیک بینی اش..!
بعد بینی اش رو بالا کشید و گفت: آخ...چه حالی داد...
منم که حالم به هم خورده بود گفتم: نجس....!
هنوزم داشت با حوله بینی اش رو پاک میکرد...
تو دلم هی بهش فحش میدادم...و دهنمو کج کرده بودم...
بازم بهش نگاه کردم....
جالب بود که هنوزم داره با دقت تمام کارشو تکرار میکنه...
اول متوجه نشدم...
ولی بعد یک دفعه مثل یه جرقه برام معلوم شد....
با داد بلند شدم و گفتم: میکشــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــت!!
بعد از جاش بلند شدو با خنده گفت: هاها!!! میخواستی حال منو بگیری! حال خودت گرفته شد خانومِ "منحرف"
حوله رو از سرش برداشت و پرت کرد جلوم...
با داد و فریاد گفتم: آشغال....چطور جرات کردی با حوله ی من........
کلشو خاروند و گفت: آخه حوله ی منم قرمز بود دیگه عوضی شد دیگه...! منو ببخشید خانومِ "منحرف"...!
جوش اورده بودم و گفتم: دهنتو میبندی یا خودم زحمت بکشم؟؟؟
ادامه دارد...